♥█▓▒دوتا عاشق که واسه همدیگه میمیرن ▒▓█♥
★*☆♡*★*☆♡*زانو نخواهیم زد!!!حتی اگر سقف آسمان از ما کوتاه تر باشد★*☆♡*★*☆♡*
چند سال پیش در یک روز گ رم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند ؛ مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ، ولی دیگر دیر شده بود .
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر
آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله ، بازوی پسرش را گرفت .
تمساح پسر را با قدرت می کشید ؛ ولی عشق مادر
به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را
رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود
، صدای فریادهای مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو
ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد . پاهایش با
آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و
روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود .
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از
او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد .
پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها
را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد
و گفت : این زخم ها را دوست دارم ؛ اینها خراش های عشق مادرم هستند.
نظرات شما عزیزان:
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |